دالِِّ ، بر زمين نمناك

هادي عراقي
shayan_araghi@yahoo.com

دالِِّ ، بر زمين نمناك

كلاغي حياط را ترك كرد و از سر ساختمان پريد .
هواي شب به حياط مي آمد. حياطي كه تنگ تو را ميگرفت و فشار مي داد . براي اين كه كوچك بود و در اين كوچكي درخت مو پيچيده بود بر درخت توت و خود را بالا كشيده بود و به جايي ميرفت كه اغلب نگاه هم به آنجا بود . بله ، تمام آن شب بي ستاره ، سرم رو به آسمان بود و به تمام آئيني كه آتش پر دودي بود، كه مجبورم مي كرد اشك آمده از دود را از حدقه چشمان براي نريختن بر خستگي ها پاك كنم نگاه مي كردم .
ـ آئين ما آئين گريز است شيدا، نه رسيدن !
لبهاي بهم آمده باريك و قيتان گونه تكاني خورد كه،
ـ نه! اينطورهم نيست.
ـ پس كو؟
چشمان درشت ماند چه بگويد . شايد مي دانست و نميتوانست حاليم كند شيدا آخرين پله را كه ارتباط حياط و ايوان بود پايين آمد و به جايي تكيه زد ، كه تا بحال نديده بودم و بهت زده گفت : هر كس يك طور است و من هم اينگونه ام . ما .......
همانطور ايستاده بود كه خورده اي از موهاي روي پيشاني را كه بيرون از روسري بود از بازي باد گرفت .و ( باز چهره اش را از آرايش پاك كرد هماني هم كه ملايم و كم رنگ بود .) و ديگر حرفش را خورد .
سرما در بي حرفي و بي صدايي جان گرفت و نيشتر مي شد كه به تن فرو مي رفت اين شد آداب ما
………….
به گمانم درخت توت از درون پوك شده بود كه ديگر باور تحمل مو را نداشت يا اينكه لايه لايه خورد شده بود كه صداي شكستن در تمام آن فضايي كه نشسته بودم پيچيد . نه از سقوط بل از صداي وهم انگيز شكستن پر ترس شدم . بي خبر بود نا قابل و اين شد ابتداي خيالي كه هيچ وقت قبل از اين اتفاق نيافتاده بود.
شروع بعد از شكست را مي توانستم باور كنم . باور قبل از اتفاق مشكل است و گاه غير ممكن . همين كه شكست اتفاق افتاد باور شكل حقيقت خود را نشان داد .تا فكر هاي درون ذهن را جمع و جور كنم و بدانم كجا هستم و چه چيز را از دست داده ا م . و از چه نوبت بايد شروع كنم .اين شد ‹‹ چله ›› نشيني من نمي دانم تو چگونه گذراني كردي. اينگونه كه نشان مي دادي لابد در صحن مطهر شاه عبدالعظيم چله را بسر مي بري. به هر حال نميدانم و ديگر نميخواهم بدانم كجا و چگونه اي.........
روز اول ‹‹ چله ›› باران زد و تمام وقتم بر اين گذشت كه سقفي براي خود داشته باشم.
دروغ نباشد كه ديگر كمي از بلندي مي ترسيدم . سقوط ترسي را به چشمانم انداخت كه ديگر بلندي را ناديده گرفتم و در پناه صخره يي كه تن به تن صخره يي ديگر داده بود و در زير، حفره ي كوچكي ساخته بود كه روز را به شب و شب را به صبح رساندم . خسته بودم از تمام اتفاقات چندين ساله . براي همين پلك كه روي هم گذاشتم يك هفته تمام در خواب بودم .
و آنچه باعث بيداريم شد . خيسي بيش از اندازه داخل حفره بود و آب رودي كه جاري شده بود ،به يك شب و دو روز به اين ارتفاع بالا نمي آمد از همين رو فهميدم بايد روز ها گذشته باشد كه مدام باران هر روزه آب را به اين حد رسانده . خستگي گذشته ها رفته بود حال به چيز خوبي كه رسيده بودم و راي آن همه دغدغه بود . انرژي پُرم كرده بود كه حس كردم هوشياريم را دوباره بدست آورده ام.
احساسم جوابم را داد، كه نشاط همين حوالي است .
باران ادامه داشت از حفره ميان دو تخته سنگ بيرون آمدم و كسي بودم كه به داشتن سر پناه فكر مي كرد .
دامنه كوهي را نشانه گرفتم و صخره هاي كوچك را تا بدان راه جا به جا كردم دامنه كوه را كمي از خاك خالي كردم و دهاني بزرگ ساختم كه براي گفتن هميشه باز باشد.
سنگ چيني آغاز شد. روز نهم بود ـ بناي شمارش را بعد از آن يك هفته خواب گذاشتم ـ روز نهم بود كه دور دهان باز را سنگ چين كردم و چهار ديوار و سقفي بنا كردم . ‹‹ طرحي براي ايوان سرپناه داشتم كه تاريكي مجال ساختن آن را نداد .››
شب نهم بي شعله طاقباز در كف غار به انتظار بر آمدن خورشيد شدم . گذشت و نور ضعيف صبح دم صورت و دل كوه و چهره زمين را روشن كرد. خوراكم ميوه هاي درختي بود كه شبيه انجير بود و درختي ديگر مزه آلوچه هاي وحشي كه سيرم كرد . روز دهم سنگ چيني ايوان را به صورت ايوان شاهي ـ اما كوچك ـ ساختم بنا از دور و از نزديك ساخت و ساز باستاني را ياد آور مي شد ـ
هه، هه، هه . . . . يك تنه و اين همه كار . هيجان شكل دادن به سنگ ها چهار روز ديگرم را پر كرد . در تاريكي شب چهاردهم بود كه مانده بودم افسانه يي كه در همه جا شعله ور است و اينجا نيست را از كجا شكار كنم . ـ آتش ـ كرم هاي شب تاب كمي دلخوشم ساخته بودند . در قعر دره جنگلي بود كه اميد را براي ماندن در جانت زنده مي كرد . فكر نگه داشتن انبوه كرم هاي شب تاب وا دارم كرد حباب برگي بسازم .
سر بالا كشيدم . دو باره به ارتفاع بلند تكيه كردم چاره يي نداشتم شجاعتم را براي هزاران خطر ديگر بايد مي يافتم . با هزاران دلهره شاخه به شاخه خود را از درختان بلند دره بالا كشيدم و از سر شاخه ها برگهاي نرم و تن نازك را جدا كردم و دم برگها را به هم بافتم كه حباب بي روزني ساخته شد. شب پانزدهم آنچه در كنار خود داشتم گوي روشني بود و در كنار آن هنوز از ميوه هاي ترش و گس تغذيه مي كردم .
هنوز اين گونه فضاي خالي شكم را پر مي كردم . و باز هم ادامه مي دادم بي هيچ ايرادي . بايد روزم حاصلي مي داشت باران از شب پيش دو باره شروع شد . مي باريد و باز هم دوستش مي داشتم.
از همان صبح كه باران بر صورت كوه سر مي خورد وقتم را صرف كندن لايه يي از تن كوه كردم كه ديگر گل شده بود و كمي نرم . گِل آماده ساختن . آنقدر مصالح زياد است كه تو بزرگترين مجسمه ها را بسازي . مجسمه هايي كه از بزرگي به تو سيطره داشته باشد . اما خب دست به كار ساختن دختركي شدم باريك و هم قد و قواره طبيعي . و چقدر لذت بخش بود كه وقتي عريان بودنش ظاهر مي شد . چهره يي رو به آفتاب تا بازي نور و سايه حركتي به تن بياندازد . حركتي كه آغاز هزار هوس روز هاي بعدي شد . كه خود را خالي كنم خيالم را به تن پرشور و جوان دخترك بسايم و خالي شوم .
خب اين هم شر و شور جواني است پير كه نيستيم كه تن تقاضاي هيچ چيزي را نداشته باشد .
از آن صبح به بعد نمي دانم پرنده ها چرا سر و صداي عجيبي حول و هوش مجسمه راه انداخته بودند. عصر روز بيستم در خنكاي سايه بعد از آفتاب روي شانه بي تكان دخترك پرنده بود كه نشسته بود . روزهاي بعد ديگر ارضا نمي شدم . چرا كه وجودم بزرگي را مي طلبيد كه تقلاي بيشتري پايش داشته باشم.
ـ مجسمه مادر هان !
نه مادر پيرتر از آن است كه تجسمش تو را راضي نگه دارد .
ـ خب چي؟
ـ اهريمن دختركان . هر چه هست اهريمن شيطان تر و جسورانه تر از خدايي است كه فقط خدايي مي كند چرا كه اهريمن خداي را هم عاصي كرده است
ـ پس آن چه كه خداي را عاصي كند از شيطنتش خود خداي ديگري است .
اهريمن دختركان بايد نه دست بر سينه باشد و نه دست افتاده
ـ چگونه باشد؟
همانگونه كه مي تواند باد را صدا كند و با دست ديگرش گرماي خورشيد را در پنجه داشته باشد . و ايستادنش همواره خود حركتي معجزه گونه و چهره اش و تاب موهايش افسونگر . بله تمام بيست و دومين روز و شبش غرق در احوال اهريمن دختركان بودم كه در شب مدام مي خنديد . صدايش شب را پر كرده و خنده اش رقص باد را مهار كرد و خود شاخه ها را تكان مي داد و موج به تن رود انداخت . شب ديوانه وار خنديد . ابتدا شور به تن فضا انداخت و رفته رفته ترس را در وجود باقي گذاشت . اين ابتداي زاده شدنش بود . چرا كه از دل روز بيست و سوم اتفاقات زاده شد . چرايي كه جوابي نداشت و فقط خواستني و تواني ، چرا يي وجود را توجيه مي كرد . نمي شد يك روز و دو روزه كار به انجام رسد . پنجه پا و ساقها شوق ادامه كار را افزون مي كرد . تلاش آن روز همين بود كه ابتداي بودني را شكل دهي و بعد فرداي بعد سنگها روي هم چيده شد تا براي ادامه كار در ارتفاع نگه داردم .
خورشيد از پشت كوه مستقيم به صورتم مي خورد و ابرها در دور دست مانده بود و هوا دم كرده اما كمر و راه تپه مانند سينه ها سرگرم كننده بود و برايم سايه مي ساخت .
دوازده روز بلنداي اهريمن شد و روز دوازدهم هنوز پلك باز نكرده بود و دست سمت خورشيد نگرفته بود .
روز سي و پنجم اهريمن دختركان چشم گشود و گيسو به شانه باز كرد و لب به خنده . چشماني كه ديگر بسته نشد و دهاني كه ديگر از خنده گرفته نشد ، و گيسويي كه ديگر بافته نشد . به حالت باز روي شانه ها رها شده .
باران چند روزي بند آمده بود كه دو باره با آمدنش محيط تر شد و نشاط به اهريمن دختركان بخشيد . اين هماني بود كه هوس سيري ناپذيري به من بخشيد . در اين فضا بود كه بي هيچ گونه حس تنهايي چله ام تمام شد .
و اگر روزي از ميان جاده يي ردي شدي و آبادي در دور دست در كوه پايه به چشمت خورد و دختركي بلند بالا از جنس خاك و مخلوطي از هوس و شيطنت ديدي كه دستي به سوي تو دارد چه بگويم . مي توان گمان كرد كه شايد خود او باشد . آني كه اغلب مي آيد و بي صدا مي خندد و ما را به هزار هوس دچار ترديد مي كند كه آيا اين خود اوست يا . . . .
باز هم برگرد و نگاه كن . دوباره نگاه كن .

هادي عواقي
10/4/83

پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32073< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي